حدود ۱۰ سال بعد، یکی از کارکنان تری ام به نام آرت فری که اتفاقا عضو گروه کر کلیسای پاول هم بود، میخواست متن سرود را با استفاده از یک تکه کاغذ، به کتاب سرودنامه خود بچسباند، ولی خیلی اوقات هنگام خواندن، وقتی میخواست زیرچشمی به سرود چسبیده شده نگاه کند، آن تکه کاغذ افتاده بود. آرت فری ناگهان یاد مکالمهای افتاد که دو سال پیش با اسپنسر سیلور داشته بود. با آنچه که اسپنسر سیلور اختراع کرده بود میشد، متن سرود را بیدردسر و بدون اینکه به زمین بیفتد به کتاب چسباند و بعد هم راحت، آن را جدا کرد.
و اینگونه بود که کاغذ چسبدار یا همان کاغذ استیک به وجود آمد.
مشکلاتی از قبیل سختی تولید موتور ساعتی که بتوان آن را در یک محفظه کوچک جای داد که با اندازه مچ فرد هماهنگی داشته باشد و ضمنا ساختن قابی که بتواند از ورود رطوبت و گرد و غبار به درون ساعت و در نتیجه خرابی موتور جلوگیری کند، نمونهای از این مشکلات فنی بود، اما برخلاف سایر تولیدکنندگان ساعت، ویلسدورف بهزودی توانست بر این ترس غلبه کرده و با حرکت به سمت ساخت ساعتهای مچی، تمام این مشکلات را کنار بزند.
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺸﺎﻭﺭﯾﻦ ﻭ ﺟﺎﺳﻮﺳﺎﻥ ﮐﺎﺥ ﺳﻔﯿﺪ ﺩﺭ ﮔﺰﺍﺭﺵ ﺧﻮﺩ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ:
ﻣﺎ ﻣﻮﻓﻖ ﺷﺪﯾﻢ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﺸﮑﯽ ﺯﻥ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﺗﻮﺭﯼ ﻭ ﮔﻠﺪﺍﺭ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮐﻨﯿﻢ. ﭼﺎﺩﺭ ﺗﻮﺭﯼ ﻭ ﮔﻠﺪﺍﺭ ﺯﻧﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮐﻨﯿﻢ!
ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮﻫﺎﯼ ﺭﻧﮕﯿﻦ، ﺗﻨﮓ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ. ﻭ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺍﺯ ﺣﺠﺎﺏ ﯾﮏ ﺯﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
که آن هم به لطف روسري هاي ليز به راحتي سر ميخورد و مدام از سر آنها ميُفتد. ﺁﻧﺎﻥ ديگر ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻣﺎﻥ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ.
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﺤﯿﻄﯽ ﻧﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﮐﻨﻨﺪ. ﺍﮔﺮ ﻣﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻢ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ
ﻭ ﺯﻧﺎﻥ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺭﺍ بيشتر ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﻬﺎ ﺑﮑﺸﺎﻧﯿﻢ. ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺯﻧﺎﻥ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺸﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ!
ﺁﻧﻮﻗﺖ تربيت فرزندانشان را رسانه ها و ماهواره هاي پخش رايگان ما بر عهده مي گيرند.
وآنگاه ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﺍﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ!
ما براي اين تغييرات هيچ عجله اي نداريم و به تدريج و در طول زمان به نتايج تلاش هاي تحول فرهنگي مد نظر خود خواهيم رسيد.
برادر و خواهرم مواظب تغييرات مورد دلخواه دشمن باشيد، آنها بيدارن، لطفا از خواب بيدار شًويد، و اگر اين متن را قبول داريد در نشر آن بكوشيد.
خدايا منجی عالم بشريت كي خواهد آمد؟
توى کلاس بازیگری که مارلون براندو هم در اون بود ، از کلاس خواسته شد نقش مرغهایی رو بازی کنن که قراره یه بمب بیفته رو سرشون !! اکثر افراد کلاس با وحشت شروع کردن به قدقد کردن ! اما مارلون براندو سر جای خودش نشسته بود و وانمود میکرد که داره تخم میذاره ! وقتی استلا آدلر استادش دلیل این رفتارش رو پرسید براندو گفت :
"من یه مرغم ! بمب چه میدونم چیه ؟؟"
... تفاوت انسانها در نوع اندیشیدن آنها به قضایاست ...
۱- نقطهی اوج احساسات
۲- پایان
تعداد صفحات : 12